
همیشه کلی حرف برای گفتن دارم ولی تا به پست گذاشتن فکر میکنم همه چیز پاک میشه...
مثل همیشه زود تر از او از خواب بیدار میشم و صبحانه آماده میکنم ، وقتی که برای شستن دست و صورتش بلند میشه تخت رو مرتب میکنم و سفره صبحانه رو میچینم ...
سفره رو جمع میکنم ، هنوز همون طوری نشسته!
بهش میگم : نمیخوای اینا رو ببری بیرون؟ و به قفس قناری ها که کنار میز ناهار خوریه اشاره میکنم.
میگه : این فیلم رو تا آخر نبینم ؟
از عصبانیت رو به انفجارم ولی میگم باشه فیلم رو ببین بعد کارهات رو انجام بده .
میرم توی آشپزخونه . انگار نه انگار که دو روز پیش حسابی تمیزش کرده بودم .
میگه : یه چای بخورم میرم قناری ها رو ببرم بیرون.
منفجر میشم ، یه چای بخوری؟؟؟ از وقتی از خواب بیدار شدی نشستی همین جا ، من پدرم در اومد خونه رو تمیز کردم ، به درک که قناری ها میمیرن.
با خونسردی میگه : خب تمیز نکن!
گریه م میگیره ، اینم جای دستت دردنکنه اش ...
پا میشه قناری ها رو میبره بیرون ، منم خونه رو تمیز میکنم .
( اصولا دعوا های ما نیم ساعت طول میکشه ...)
.
میگه : تو خوشبختی ؟ از اینکه با من ازدواج کردی راضی ای ؟
میگم : آره .
میگه : هیچوقت فکر نکردی که کاش با یه آدم پولدار ازدواج میکردی یا مثلا یکی که یه جور دیگه بود؟
میگم : پول برام مهم نبود . نه فکر نکردم ...
میگه : دوستت دارم